- اسلام در اسپانیا : 711 ـ 1086م
93 ـ 479 هـق
1 – خلفا و امیران
فتح اسپانیا به دست اعراب انجام نگرفت، بلکه فاتحان آنجا مردم شمال افریقا بودند. طارق از مردم بربر بود و سپاه وی شامل 7.000 بربری و 300 عرب بود. نام طارق جاوید شد و صخرهای که او با سپاه خود به نزدیک آن پیاده شد نام وی گرفت و بربرها آنجا را جبل طارق گفتند. کسی که طارق را به فتح اسپانیا وادار کرد موسی بن نصیر، والی عرب شمال افریقا، بود. به دنبال طارق، موسی به سال 94 هـق (712م) با ده هزار سپاه عرب و هشت هزار مور دریا را پشت سر گذاشت، اشبیلیه و مریذا را به محاصره درآورد، و طارق را توبیخ کرد که از حدود و دستورات تجاوز کرده است؛ او را تازیانه زد و به زندان کرد؛ ولی ولید خلیفه، موسی را احضار کرد و طارق را آزاد نمود و او فتوح خود را ادامه داد.1 موسی پسر خود عبدالعزیز را به حکومت اشبیلیه تعیین کرده بود، ولی سلیمان، که پس از ولید به خلافت رسید، نسبت به او ظنین شد و پنداشت که میخواهد اسپانیا را مستقل کند، کس فرستاد و او را بکشتند و سرش را به دمشق به نزد سلیمان آوردند. آنگاه موسی را احضار کرد و او تقاضا کرد سر پسرش را بدهند که چشمهایش را ببندد، و سالی نگذشت که موسی از غصه دق کرد. ممکن است تصور کرد که این حکایت از افسانههایی است که دربارة خونخواری پادشاهان ساختهاند.
فاتحان با مردم بومی با نیکی و ملایمت رفتار کردند؛ فقط اراضی کسانی را که با آنها به مقاومت برخاسته بودند مصادره کردند. مالیاتهای تازهای بیش از آنچه سابقاً به وسیلة پادشاهان ویزیگوت مقرر شده بود وضع نکردند، و مردم را در انجام مراسم دینیشان چنان آزاد گذاشتند که اسپانیا بندرت نظیر آن را به خود دیده بود. وقتی نفوذ مسلمانان در اسپانیا استقرار یافت از جبال پیرنه گذشتند، وارد سرزمین گل شدند، و میخواستند اروپا را به صورت یک ولایت تابع دمشق درآورند. میان تور و پواتیه به فاصلة 1600 کیلومتر از شمال جبل طارق، با نیرویی مرکب از سپاه اود ـ دوک آکیتن ـ و شارل ـ دوک اوستراسیا ـ رو به رو شدند؛ هفت روز پیکار بود که در نتیجة آن مسلمانان در یکی از مهمترین نبردهای قاطع تاریخ شکست خوردند (114 هـق، 732م). تصادفات جنگ بار دیگر سرنوشت دین صدها میلیون مردم را معین کرد. از آن پس شارل را مارتل یعنی مطرقه (چکش) لقب دادند. مسلمانان به سال 117 هـق (735م) حمله را از سر گرفتند و بر آرل تسلط یافتند؛ پس از آن به سال 119 هـق (737م) آوینیون را گشودند و درة رود رون را تالیون به ویرانی کشانیدند. به سال 142 هـق (759م)،
پپن کوتاه، اعراب را به طور قطع از جنوب فرانسه بیرون راند. ولی، به احتمال قوی، تسلط چهلسالة اعراب در اخلاق مردم لانگدوک ـ که نسبت به دینهای مختلف تساهلی غیر عادی دارند و به تفریح و نغمههای عشق ناروا دلبستهاند ـ مؤثر افتاده است.
خلفای دمشق به اسپانیا چنانکه باید اهمیت نمیدادند و تا سال 139 هـق (756م) همة اسپانیا را به نام اندلس میخواندند. اسپانیا تابع حکومت شمال افریقا بود، و والی آنجا از قیروان معین میشد؛ ولی به سال 138 هـق (755م) شخصیت جالبی به اسپانیا رسید که همة قدرت و سلاحش این بود که نژاد اموی داشت. وی در آنجا سلسلهای بنیاد کرد که به قدرت و ثروت از خلفای بغداد کم نبودند. به سال 133 هـق (750م)، که عباسیان فاتح فرمان قتل همة امیران اموی را صادر کردند، از آن گروه جز عبدالرحمان اول، که نوادة هشام خلیفه بود، کس جان در نبرد. دشمنان عبدالرحمان را ده به ده دنبال کردند و او به شنا از فرات گذشت، از راه صحرا به فلسطین رسید، از آنجا به مصر و افریقا رفت، و عاقبت به مراکش رسید. خبر انقلاب عباسیان آتش رقابتهای قدیم اعراب، شامیان، ایرانیان، و مورها را در اسپانیا دامن زده بود. در آنجا گروهی از اعراب طرفدار بنی امیه که بیم داشتند خلفای عباسی نسبت به اراضی آنها که از احکام اموی به تیول گرفته بودند اعتراضی داشته باشند، عبدالرحمان را به پیشوایی خویش خواندند. امیر اموی به آنها پیوست و به حکومت قرطبه رسید (139 هـق، 756م). سپاهی را که منصور برای استرداد ولایت فرستاده بود شکست داد و سر سردار سپاه را بفرستاد تا بر یکی از قصرهای مکه بیاویزند.2
شاهان همین حوادث از انتشار اسلام در اروپا جلوگیری کرد: اسپانیای مسلمان، که در نتیجة پیکارهای داخلی ضعیف شده و از بیرون نیز کمکی بدان نرسید، از ادامة جنگ و فتح باز ماند، حتی از شمال جزیره نیز عقب نشست. شبه جزیرة [ایبری] از قرن نهم تا یازدهم به دو قسمت مسلمان و مسیحی تقسیم شده بود، و خطی که در امتداد کویمبرا از ساراگوسا (سرقسطه) به محاذات رود ابرو میگذشت، دو قسمت را از هم جدا میکرد. نیمة جنوبی، که قلمرو اسلام بود، در حکومت عبدالرحمان اول و جانشینانش از آرامش و رفاه بهرهور شد و شعر و هنر در آن رواج گرفت. عبدالرحمان دوم در دوران امارتش (206 ـ 238 هـق ، 822 ـ 852م) از ثمرات این رفاه بهره گرفت. در عین حال که با مسیحیان مجاور جنگ داشت، شورشهای داخلی را سرکوب میکرد، و هجوم نورمانها را از سواحل عقب میراند، فرصت کافی داشت تا قرطبه را با قصرها و مسجدها بیاراید و به شاعران صلههای گرانبها عطا کند. وی تبهکاران را میبخشید با آنها چنان ملایمت میکرد که محتملا رفتار وی در انقلابهایی که پس از او رخ داد بیتأثیر نبوده است.
و با آنها چنان ملایمت میکرد که محتملا رفتار وی در انقلابهایی که پس از او رخ داد بیتأثیر نبوده است.
عبدالرحمان سوم، آخرین شخصیت ممتاز خاندان اموی اسپانیا، در 300 ـ 350 هـق (912 ـ 961م) امارت کرد. وی بیست و یکساله بود که به خلافت رسید.1 در این هنگام کار اندلس از اختلافات نژادی و کینههای مذهبی و ناامنی و کوششهایی که اشبیلیه و طلیطله (تولدو) برای جدایی از قرطبه میکردند به ضعف کشیده بود. عبدالرحمان سوم، با همة ملایمت و نرمش و بزرگواری و ادبی که داشت، با اقتدار بر اوضاع تسلط یافت، شورش شهرها را ریشه کن کرد، و اشراف عرب را که میخواستند به تقلید معاصران فرانسوی خود در املاک وسیعشان حکومتی فئودالی داشته باشند به اطاعت آورد، و مشاورانی از پیروان دینهای مختلف برای خود برگزید. همچنین، به منظور ایجاد توازن میان همسایگان و دشمنان، پیمانها بست و امور کشور را چنان با جدیت و دقت در جزئیات امور راه برد که در این زمینه کم از ناپلئون نبود. نقشة جنگ سردارانش را شخصاً طرح میکرد و غالباً خود به عرصة پیکار میرفت. حمله سانچو، امیر ناوار، را در هم شکست، پایتخت او را بگرفت و ویران کرد، و مسیحیان را چنان به وحشت افکند که به دوران حکومت وی هرگز به قلمرو او حمله نبردند. به سال 317 هـق (929م) که دید قدرتش از حکام عصر کمتر نیست و خلیفة عباسی بازیچة نگهبانان ترک است، عنوان خلیفه و امیرالمؤمنین گرفت، و لقب الناصرالدین الله بر خود نهاد. پس از مرگش یادداشتی به خط وی به دست آمد که در آنجا زندگی انسانی را بیمبالغه ارزیابی کرده و نوشته بود:
حکم دوم، پسر عبدالرحمان، در دوران امارت خود (350 ـ 366 هـق، 961 ـ 976م) با کمال بصیرت از پنجاه سال حکومت مدبرانة پدر نتیجه گرفت. دوران حکومت وی از خطر خارجی و شورش داخلی آسوده بود، و او همة کوشش خود را به تزیین قرطبه و دیگر شهرها به کار برد؛ مسجدها، مدرسههای بزرگ، بیمارستانها، بازارها، حمامهای عمومی، و نوانخانهها ساخت؛ دانشگاه قرطبه را بزرگترین مرکز تعلیماتی عصر خود کرد؛ و صدها شاعر، هنرمند، و دانشور را صله داد. مقری، مورخ مسلمان، دربارة او گوید:
خلیفه، که به خوشیهای زندگی سرگرم بود، امور کشور و سیاست عمومی را به حسدای ابن شپروط، وزیر توانا و یهودی خود، سپرده بود، و فرماندهی سپاه را به یک سردار باهوش فرصتطلب داده بود که بسیاری از نمایشنامهها و افسانههای مسیحی از نام وی مایه میگیرد. روایتها و قصهها او را به نام منصور نامیده است، اما اسم حقیقی وی محمد بن ابی عامر بود و نسب از یک خاندان اصیل، اما کم ثروت عرب، داشت. در آغاز کار از نوشتن عریضه برای کسانی که میخواستند مطالب خود را به سمع خلیفه برسانند امرار معاش میکرد. پس از آن نویسندة دیوان قاضی القضاة شد؛ به سال 357 هـق (967م)، که بیست و شش ساله بود، او را برای ادارة املاک عبدالرحمان، پسر بزرگ حکم، برگزیدند و جزو مقربان ملکه «صبح»، مادر وی،1 شد، و با خوشامدگویی و مداهنه، و هم به کوشش و لیاقت، در او نفوذ یافت و نظارت املاک مادر و پسر را با هم عهدهدار شد. یک سال بعد مدیر ضرابخانه شد. از این موقع چنان با دوستان خود گشادهدستی میکرد که حسودانش او را به خیانت و اختلاس متهم کردند. حکم او را برای محاسبه فرا خواند و ابن ابی عامر، که از کسری خود خبر داشت، از یک دوست ثروتمند تقاضا کرد معادل کسری به او قرض بدهد، و با این سلاح نیرومند به حضور رسید و با تهمت زنان روبه رو شد؛ چنان از عرصه پیروز بیرون درآمد که خلیفه چند منصب پر مداخل به او واگذار کرد. بعد از مرگ حکم، ابن ابی عامر، هشام دوم را به خلافت رسانید (366 ـ 399 و 401 ـ 404 هـق، 976 ـ 1009 و 1010 ـ 1013م)، توضیح اینکه شخصاً وسیلة قتل برادر دیگر را که رقیب وی بود فراهم کرد، و یک هفته بعد عهدهدار وزارت شد.
هشام دوم مردی ضعیف، و از ادارة کشور ناتوان بود؛ بدین جهت ابن ابی عامر، به جز اسم، همة قدرت خلافت را داشت. دشمنانش بحق او را متهم کردند که فلسفه را بیشتر از دین دوست دارد، و او برای آنکه زبان مخالفان را کوتاه کند بگفت تا علمای دین از کتابخانة بزرگ حکم همة کتابهای مخالف اهل سنت را بیرون آرند و بسوزانند؛ با این روش وحشی و جنایتآمیز، به نزد مردم به صلاح و تقوا شهره شد. اما، در عین حال، روشنفکران را به صف خود داشت، زیرا محرمانه از فلاسفه حمایت، و اهل ادب را احترام میکرد؛ گروه فراوانی شاعر به
دربار خویش داشت که همه را از خزانه مقرری میداد؛ و وقتی به جنگ میرفت، اینان در رکابش بودند و پیروزیهایش را وصف میکردند. در مشرق قرطبه شهر تازهای به نام زاهره بنیاد کرد که قصر وی و سازمانهای دولتی در آنجا بود. خلیفه، که به مسائل دینی سرگرم بود، دخالتی در امور نداشت و تقریباً در قصر خلافت زندانی بود. ابن ابی عامر، برای استحکام موقعیت خود، سپاه را سازمانی نو داد؛ بیشتر افراد سپاه از مزدوران بربر و مسیحیانی گرفت که کینة اعراب داشتند، به دولت بیعلاقه بودند، و به خاطر گشادهدستی و رفتار نیک عامر به او دلبستگی داشتند. وقتی ولایت مسیحی لئون با شورشی که در قلمرو او رخ داده بود همکاری کرد، شورشیان را در هم کوفت، مردم لئون را بسختی درهم شکست، و پیروز به پایتخت بازگشت؛ و از آن وقت لقب «منصور» گرفت. بر ضد او توطئههای فراوان شد، ولی همه را به وسیلة جاسوسان و کشتن سریع بداندیشان بیاثر میکرد. پسرش، عبدالله، در توطئهای شرکت کرده بود؛ رازش که برملا شد، سرش را برید. منصور مثل سولا، سردار رومی ، بود که به نیکوکاران پاداش میداد و بدکاران را بسختی مجازات میکرد.
مردم جنایات او را نادیده میگرفتند، زیرا مجرمان را قلع و قمع، و عدالت را دربارة فقیر و ثروتمند یکسان اجرا میکرد. در قرطبه هیچ وقت، چون دوران وی، مردم به جان و مال ایمن نبودند؛ ثبات و پشتکار و هوش و شجاعت او همه را فریفته بود. یک روز که مجلسی به ریاست وی به پا بود، پایش بسختی درد گرفت. طبیب را احضار کرد. او گفت که باید پا را داغ کرد. منصور همچنان در مجلس بود و راضی شد که پایش را بسوزانند و اصلا اظهار تألم نکرد. به گفتة مقری، «مجلسیان حال را ندانستند، مگر وقتی بوی گوشت سوخته بلند شد.»1 از جمله کارها که برای جلب قلوب کرد این بود که مسجد قرطبه را به وسیلة کارگران فنی از اسیران مسیحی توسعه داد و خود او نیز با بیل و کلنگ و ماله و اره در کار بنایی شرکت کرد. چون میدانست که فرمانروایی که در جنگها پیروز شود، چه عادل باشد چه ظالم، نزد معاصران و نسلهای بعد مورد تجلیل و احترام قرار خواهد گرفت، بار دیگر بر ضد لئون به جنگ برخاست، پایتخت آنجا را بگرفت و ویران کرد، و مردمش را بکشت. تقریباً هر بهار با سپاهی به نواحی شمال اسپانیا که قلمرو مسیحیان بود حمله میبرد و، بدون استثنا، از همة این مهاجمات پیروز بر میگشت. به سال 387 هـ ق (997م) که بر شهر سانتیاگو د کومپوستلا تسلط یافت، ضریح معروف یعقوب حواری را ویران کرد و اسیران مسیحی را واداشت تا درها و ناقوسهای کلیسا را در موکب ظفر وی به دوش ببرند، و بدین حال وارد قرطبه شد. این ناقوسها را بعدها به
وسیلة افراد مسلمان که در جنگ به اسارت درآمده بودند به کومپوستلا باز پس بردند.
منصور به مقامی که در اسپانیای مسلمان (اندلس) داشت قانع نبود؛ میخواست اسماً و عملا پیشوای دولت باشد و یک خاندان حکومتی بنیاد کند. به سال 381 هـ ق (991م) مقام خود را به پسرش عبدالملک، که بیش از هجده سال نداشت، واگذار کرد و عنوان سید و الملک الکریم را بر القاب دیگر خویش افزود و حکومت فعال مایشایی را ادامه داد. آرزو داشت در میدان جنگ بمیرد، و لوازم آن را فراهم کرده بود؛ موقعی که به پیکار میرفت، کفن خود را به همراه میبرد. به سال 393 هـ ق (1002م) ـ که شصت و یکساله بود ـ به ولایت کاستیل حمله برد، شهرها بگرفت، دیرها به ویرانی داد، و کشتزارها پایمال کرد؛ ولی در راه بازگشت مریض شد و به اطبا اجازه نداد او را معالجه کنند. پسر خویش را فرا خواند و گفت دو روز دیگر خواهد مرد. چون عبدالملک گریه سر داد، گفت: «این گریه نشان آن است که دولت ما در اندک مدتی فرو خواهد ریخت.» پیشگویی وی راست درآمد و خلافت قرطبه یک نسل بعد درهم ریخت.
پس از مرگ منصور، وضع اسپانیای اسلامی پرآشوب شد. امیران مدتی کوتاه بر تخت میماندند، حوادث قتل امیران و مخالفتهای نژادی و جنگ طبقاتی فراوان شد. بربرها،که بنیاد دولت اسلامی را به شمشیر و بازو محکم کرده بودند، خویشتن را فقیر و مورد تحقیر میدیدند، زیرا آنها را به دشتهای بیحاصل استرمادورا یا کوهستانهای سردسیر لئون فرستاده بودند؛ از این رو، گاه و بیگاه بر ضد اشراف عرب که طبقة حاکمه بودند شورش میکردند. کارگران استثمار شدة شهرها که از استثمار گران دل پرکین داشتند گاه و بیگاه بر ضد آنان قیام کرده، خونشان را میریختند و دیگران را به جایشان مینشانیدند. طبقات دیگر به دشمنی خاندان حکومت، یعنی خاندان ابن ابی عامر که به دوران عبدالملک همة مناصب دولت و لوازم قدرت را خاص خود داشت، همداستان بودند. عبدالملک به سال 399 هـ ق (1008م) درگذشت و برادرش عبدالرحمان به وزارت رسید. عبدالرحمان مردی بیپروا بود؛ علناً شراب میخورد و از ارتکاب گناه باک نداشت، و تفریح را به مراقبت امور دولت ترجیح میداد. او خیلی زود، در نتیجة شورشی که تقریبا ًهمة دستهها در آن شرکت داشتند، از مقام خود رانده شد؛ چون سررشتة کار از دست سران شورش به در رفت، شورشیان قصرهای زاهره را غارت کردند و همه را بسوختند. به سال 403 هـ ق (1012م) بربرها قرطبه را چپاول کردند، نیمی از مردم شهر را کشتند و بقیه را بیرون ریختند، و شهر را به یک پایتخت بربری مبدل کردند. یکی از مورخان مسیحی با همین عبارات مختصر انقلاب اسپانیای مسلمان را، که کاملا همانند انقلاب فرانسه بود، وصف میکند.
هیجانی که مردم را به ویران کردن و سوختن میکشاند، بندرت حوصلة کافی برای اصلاح و تعمیر دارد. در ایام حکومت بربرها امنیت و نظم خلل یافت و غارت و دستبرد بسیار شد؛ شمارة بیکاران فزونی گرفت؛ شهرهای تابع قرطبه از اطاعت آن سرباز زدند و خراج ندادند؛ مالکان اراضی وسیع در ملک خود دم از استقلال زدند. ولی اعرابی که در قرطبه مانده بودند بتدریج نیرو گرفتند و به سال 414 هـق (1023م) بربرها را از پایتخت بیرون راندند و عبدالرحمان پنجم را به خلافت برداشتند. ولی عامة مردم قرطبه عقیده داشتند بازگشت به دوران قدیم بیفایده است، قصر خلافت را بگرفتند و با یکی از سران خود به نام محمد مستکفی به خلافت بیعت کردند (414هـق، 1023م). محمد یک بافنده را به وزارت برگزید. ولی این وزیر را ترور کردند، خلیفة مستضعفین را زهر دادند، و همة طبقات ـ وضیع و شریف ـ به بیعت هشام سوم متفق شدند. چهار سال بعد نوبت سپاهیان رسید که وزیر هشام را بکشتند و به خود او گفتند از خلافت کناره کند؛ در انجمنی مرکب از سران شهر چنین اندیشیدند که نزاع بر سر خلافت، ایجاد حکومت لایق را غیرممکن کرده است، لاجرم خلافت اسپانیا را ملغا کردند و به جای آن یک مجلس دولتی به وجود آوردند و ابن جهور را به ریاست آن برگزیدند؛ و جمهوری نو با عدالت و خردمندی کار حکومت را راه برد.
ولی این کار خیلی دیر انجام شده بود، زیرا قدرت سیاسی از میان رفته و نفوذ فرهنگی قرطبه نابود شده و امیدی به بهبود کارها نبود. عالمان و شاعران از کثرت جنگهای داخلی بیمناک شده و از قرطبه، «جواهر شهرها»، به دربار طلیطله و غرناطه و اشبیلیه گریختند. اسپانیای اسلامی ما بین بیست و سه تن از ملوک طوایف تقسیم شد که به سبب اشتغال به دسیسهها و اختلافات خویش از حملات اسپانیای مسیحی، که امیرنشینهای اسلام را یکی پس از دیگری میگرفت، غافل بودند. غرناطه مدتی زیر حکومت ربی شموئیل هالوی، که در نزد اعراب به نام اسماعیل بن نقدلا معروف است، آسوده بود. به سال 427 هـق (1035م) طلیطله از قرطبه جدایی گرفت و بعدها، پس از پنجاه سال استقلال، قلمرو مسیحیان شد.
اشبیلیه وارث اعتبار قرطبه شد. بعضی آن را بهتر و زیباتر از پایتخت قدیم میدانستند؛ مردم این شهر را به سبب باغهای زیبا، نخلستانها، گلها، و سرگرمیها (موسیقی، رقص، و آواز) دوست داشتند. چون احتمال سقوط قرطبه میرفت، اشبیلیه پیشدستی کرد و به سال 414 هـق (1023م) دم از استقلال زد. ابوالقاسم محمد، قاضی القضاة شهر، یک حصیرباف را، که با هشام دوم شباهت داشت، به عنوان خلافت برداشت و کار وی را به دست گرفت و ولایات والنسیا، تورتوسا، و قرطبه را به بیعت با او راضی کرد. بدین سان قاضی هوشیار سلسلة حکومت بنوعباد را بنیاد نهاد که دورانی کوتاه داشت. به سال 433 هـق (1042م) که او درگذشت، پسرش معتضد به جایش نشست و مدت بیست و هفت سال (433 ـ 460 هـق، 1042 ـ 1068م) با مهارت و خشونت بر اشبیلیه حکومت کرد و نفوذ خود را بسط داد، تا آنجا که یک نیمة اسپانیای اسلامی باجگزار وی بود. پس از او پسرش معتمد، که بیست و شش سال داشت، امارت کرد (460 ـ 484 هـق، 1068 ـ 1091م). اما از مطامع و خشونت او بهره نداشت. وی از شاعران بزرگ اسپانیای مسلمان بود و مصاحبت شاعران و موسیقیگران را بر سیاستمداران و سرداران ترجیح
میداد؛ به شاعران رقیب خویش صلههای خوب عطا میکرد، به تفوقشان حسد نمیبرد، و 000’1 دوکا (2,290 دلار) جایزه را در قبال یک شعر لطیف زیاد نمیدانست. معتمد شعر ابن عمار را دوست داشت، و به همین جهت او را وزیر خود کرد. کنیزی به نام اعتماد رمیکیه شعری بالبدیهه گفت. او را بخرید، به عقد خویش درآورد، و تا هنگام مرگ به عشق وی دلبسته بود. اما از دیگر زنان قصر هم چشم نمیپوشید. رمیکیه قصر را از خنده پر کرده، محیطی پرنشاط فراهم آورده بود. عالمان دین ملامتش میکردند که شوهرش به کارهای دینی بیاعتناست و مسجدهای شهر تقریباً از نمازگزار خالی شده است. مع ذلک، معتمد میتوانست حکومت کند، عشق بورزد، و آواز بخواند. وقتی طلیطله بر قرطبه هجوم برد و قرطبه از او کمک خواست، او سپاهی فرستاد و شهر را از هجوم طلیطله برهانید و مطیع اشبیلیه کرد. پادشاه شاعر، در طی سی سال پر از حوادث، پرچم مدنیتی را که در رونق از تمدن بغداد به دوران هارون الرشید و تمدن قرطبه به دوران منصور کم نبود برافراشته بود.
سلام استاد ..خسته نباشی .ممنونم از مطلب زیبایت استفاده کردیم جزاکم الله خیر . انشاالله موفق باشی .
علیکم السلام
ممنون حضورتان
انشالله شما نیز موفق باشید
سلام دوست عزیز وبلاگ خاک باک طاهرویی بروز شد منتظر حضور سبزتان هستیم
نیروی شتاب دهنده به موتور هر ازدواجی باید از عشق و احساس باشد وگرنه در نیمه های راه باز می ماند . آن چه باعث پذیرفتن اشتباهات ، گذشت ، همدردی و همدلی می شود ، علاقه و احساس است . در غیر این صورت ، محیط خانواده گرم و رضایت بخش نخواهد بود.
با سلام
گویا شما کتاب «اعراب به اسپانیا یورش نبرده اند» نوشته نویسنده اسپانیایی «ایکناسیو اولاگوئه» را نخوانده اید ؟ حتما تهیه کرده و بخوانید .
خلاصه بگویم که حتی یک سطر از نوشته های این مقاله درست نیست و همه دروغ است که اولاگوئه در کتابش به آن اشاره کرده و همه این دروغ ها را اثبات کرده است . اگر توضیحات بیشتری خواستید به وبلاگم تشریف بیاورید تا در خدمت باشم .
http://mantegh-abdughkhiyar.blogfa.com/
علیکم السلام
حتما عزیزم تهیه میکنم ومیخوانم
ممنون از راهنمایتان
پدر مشغول … و مادر سرگردان بازار
مسئولیت تربیت فرزندان با وجود اینکه از اهمیت بالایی برخوردار است ولی امروزه والدین اهمیت چندانی به آن نمی دهند بلکه متاسفانه آنرا در ته لیست کارها ی خود قرار داده اند و به آن بهایی نمی دهند اگر فرصتی پیش آمد شاید چند دقیقه ای فکر و وقت گرانبهای خود را به فرزندان و تربیت آنها اختصاص دهند و اگر نه ….
ادامه ...
سلام آزادی و اندیشه [گل]
یه سری به مابزن.خیر ببینی جوان
منتظرت هستم